صریر کلک شکسته‌

فارسی
شعر
Published

۲۴ بهمن ۱۴۰۲

شیشه‌ی عمر

توشه‌ی اولین‌باری که آتش‌گاه را شنیدم.

فتاد شیشه‌ی عمرم ز بام طالع خویش
غنود مَه به مِهی از اثیر جانِ پریش
هزار تکه شد آن آبگینه، دشنه‌مثال
گداخت اخگرکان را ز داغی دل ریش

بیم‌ناک

بدر است و جنون کشیده تیغی چو هلال
وحشت‌ زده چنگ در گریبان خیال
بر ضرب دلی که خون‌چکان می‌توفد
باران دو دیده وآتش جان به جدال

مفردات

ما را ز سوز نشتر هجرانْت باک نیست
ما نوش باد بر قدحِ زهرِ غم زنیم

دو آینه به تلاقی چو بغض بشکانند
پلی ز اشک توان بست از ازل به ابد

«بانوی گیسوحنایی»

ز بیم نوک شمشیر عتابت
سپر از عزلت آوردم به سر بر
مرا فولادی از اندیشه بودی
که خودی ساختم زان، هِشته بر سر
میان بستم به تنگی از مناعت
قناعت را چو جوشن، کرده در بر
ولیک آن هیمنه دیری نپایید
که سحر دیده‌ات تاراند لشکر
مرا قلب سپه در لرزه افتاد
چو شد سیماب‌ریز آن لعلِ احمر
تو را هر تار از گیسوی زربافت
به خرگاهم فروانداخت آذر
سپر انداختم پیش عیاری
که عیارش نسنجد هیچ داور
فرو بگذاشتم برگ و نوا را
سر تسلیم بنهادم بر این در

فریب بهار

در اولین‌ بهار غم‌زده‌‌ی کرونایی.

بهار آمد ولی دل، غصه‌دار از هجر دلدار است
بنفشه سر به زانو برگرفته، لاله خونبار است
میان باغ جلوه، گل‌بُنان صد عشوه بفروشند
به حلق بلبلان اما اثر از بوته‌ی خار است
مکن دل خوش به نیرنگ «نسیم باد نوروزی»
که این پیک لطافت، قاصد پاییز تاتار است
اگر چون سرو، دل در بند نسپاری، سرافرازی
ندیدی شاخسار بید عاشق، چون نگونسار است؟
عجوز طبعِ ما را جز کلاف ذوق، نقدی نیست
اگرچه باز عزیز مصر یوسف را خریدار است

لب‌خند

لبت به خنده چو بشکفت، دل ز جای رمید
سپیده‌ای ز پس شام انتظار دمید
دهان گشودی و این جان کم تحمل من
ز تن، چو مرغک خردی، به بال آه، پرید
کدام بیع و شری بهتر است از این، که غمت
مرا ز بند غم آزاد کرد و باز خرید؟
سزد که لاله بروید به دشت سینه‌ی من
«ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید»

«و سکوت میان نگاه‌ها نزدیک‌ترین چیز به اکنونی است که می‌گذرد»

خموش، خیره به چشمان یکدگر از دور
به قصد لمس «کنون»، آن لطیف‌ساخت بلور
فکنده قایق خاطر به جویبار نگاه
به یُمن ریح یمانی مگر کنند عبور
پیمبرانه سکوتی، پرنده‌وار دلی
که پرگشوده به قاف از برای سمع زبور

Back to top